امیرعلی امیرعلی ، تا این لحظه: 13 سال و 26 روز سن داره

ضربان قلب ما,امیرعلی

دوران بارداری تا تولد عسل

      سلام عسل مامان.مدتی بود که به پیشنهادخاله زهرا و مریم میخواستم برات وبلاگ درست کنم که هم برای همیشه خاطراتت ثبت بشه و هم همه کسانی که عاشقتند همواره در هرساعت شبانه روز ببینندت. انشالله به لطف خدا از دوران بارداری تا بعدها برات تعریف میکنم که با ما چی کردی!همه را دیونه کردی! یادش بخیر! وای چقدر زود گذشت.11 مردا د1389 بود که فهمیدم خدا تورا به ما داده.از همون روز اول حسم هم میگفت پسره. چقدر با بابایی تحمل کردیم که این خبر پیش خودمون باشه .اما دوروز بیشتر نشد و به پدرمادرامون خبردادیم. وای خدا چقدر همه ذوق زده شدند .تازه هنوز نمیدونستند این قدر عسلی!(مامانای مهربون اگه میخواین بد...
21 مهر 1390

ماه دوم تولد عسل

  اولین دکتر شبانه روز که چه عرض کنم شب ١٩ اردیبهشت بود که وقتی داشتم لباسهاتو عوض میکردم احساس کردم خیلی داغی. هر چی میخواستم به روی خودم نیارم و بی خیالت بشم نشد. به بابایی که گفتم اونم دست به بدنت گذاشت و گفت داغی اما فکرنکنم چیز غیرعادی باشه.اما من پیله که نه باید ببریمش دکتر.به گریه افتادم که بچه ام چی شده.... بعدها فاطمه دوستم گفت خیلی ندید بدیدی! خلاصه ساعت ٣٠/٢نیمه شب رفتیم کلینیک کودکان .اونجا بچه هایی که هرکدوم به دلیلی اومده بودن را که میدیدم هولم بیشتر میشد.   بالاخره نوبتمون شد.اقای دکتر تب گیر را گذاشت و با کمال تعجب حتی نیم درجه هم تب نداشت.خدا را شکر. بهمون گفت اگه بخواین این...
21 مهر 1390

ماه اول تولد عسل

   ورود گل پسر به خونه! خوب عسل شما پابه خونه خودت گذاشتی که چه پربرکت هم گذاشتی.اتاق شماهم که با تلاش شبانه روزی بالاخره آماده شد.البته کاغذدیواری اتاقت را خودم هم ندیده بودم.آخه آقای نصاب من که تو بیمارستان بودم اومد نصب کرد(ای ول به این دل کوچیکی)اینم عکسش!   البته کامل همه اش توکادر جا نشد وگرنه خدا میدونه چی بووووود. امااولین مسئله ای که همه ما را نگران کرده بود این بود که شیرمنو نمیخوردی.وای خدا چقدر از خدا خواستم که این حسرت به دل من نمونه وبالاخره خودش هم کمک کرد و پس از سه چهار ساعت تلاش مستمر بالاخره با کمک مادرجون که انصافا خیلی زحمت کشیدند موفق شدیم. درست همان لحظه هم به اصطلاح...
21 مهر 1390
1